هما گویا (سی و یک نما) – بیست و ششمین روز از ماه مرداد بود. سال گذشته در یک پنجشنبه گرم و یازدهمین جشن انجمن منتقدین و نویسندگان.کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مملو بود از عکاسانی که امروز تعدادشان از منتقدین وخبرنگاران بیشتر شده و هر که دوربینی دارد و لنزی و فلاشی یقینا این روزها یک عکاس هنری در حوزه سینما محسوب می شود. عکاس هایی که هنرشان بیشتر نمای بسته گرفتن از چهره بازیگران است تا پوشش تصویری از یک اتفاق که قرار است ثبت شود/
سلبریتی ها یک به یک می آمدند و عکاسان به دنبالشان. سلبریتی ژست می گرفتند و عکاسان عکس. فکر می کنم بیشتر شات را برای طناز طباطبایی و نوید محمد زاده زدند.جمشید مشایخی هم آمد.مثل سال های اخیر تکیده اما سر پا. عکاسان چند فریم هم خرج او کردند و این بار دنبال ویدا جوان دویدند و کورش تهامی و همسرش.
آن شب حال و روز خوبی نداشتم. سرگیجه ادواری باز هم بی امانم کرده بود و دنبال آلفرد هیچکاک دیگری می گشتم تا در همان لحظه، مرا سوژه کند و فیلمی بسازد چرا که قرار بود شاهد مرگ باورهایی باشم که از کودکی اسمش را کرامت گذاشته بودند.
جایی برای نشستن نبود.درها بسته و کسی را به سالن راه نمی دادند.مدتی روی پله های حیاط نشستم اما انگار سوژه ی عکاس ها را ماسکه می کردم.از آمدن پشیمان بودم. منی که معمولا زیاد دراینگونه مراسم شرکت نمی کنم.یعنی در حقیقت نه کسی چشم به راه من است و نه من چشم به راه کسی. اما این یکی به نام صنف ما بود. شاید...باید می آمدم.
بالاخره درها باز شد و من به سختی روی یکی از صندلی ها ولو شدم و با خود فکر می کردم، جای من در این محفل کجاست و اصلا این جشن مال من هم هست که انگاری قلمی در حوزه سینما میزنم و یا جای یک عده روشنفکر دهه اخیر که کمر بستند تا ثابت کنند، دوره، دوره آنهاست.
جمشید مشایخی ردیف اول نشسته بود.فرزاد حسنی برنامه را اجرا می کرد. عده ای اپوزوسیون دیرتر از همه با غرور وارد شدند و طنازی هایشان خریدار داشت حتی اگر انقدر در هپروت بودند که به در و دیوار می خوردند.
جمشید مشایخی چقدر زود آمده بود!!!حتی زودتر از زمان اعلام شده در کارت دعوت.شنیده بود لابد که کلیپی ساخته شده برای تقدیر از بزرگان سینمای ایران. معلوم بود که در انتظار اتفاقی است. اتفاقی که در این سال های بیماری شاید آخرین اتفاق باشد.
برنامه شروع شد، زمان گذشت و موقع پخش کلیپ یادشده رسید. کلیپ آمد اما جمشیدی در آن نبود. بیش از ده بار چهره ی" آقای بازیگر" در این کلیپ تکرار و تکرار شد ، عزت اله انتظامی در فیلم های بیاد ماندنی اش و همچنین دیگر بزرگان سینما اما جمشید مشایخی نبود.
حسش را شاید اندکی می فهمیدم.حس تحقیر در سال هایی از عمر که جوانی وخود زندگی دارد آدم را تحقیر می کند. دلش شکسته بود.روی صحنه رفت و حرف هایی زد که نباید میزد. حرف هایی جبران نشدنی.اینکه گفت:"مگه آقای بازیگر فقط یک نفره؟!" را قبول داشتم اما بقیه کلامش خودزنی بود.آخر دیگر چیزی نداشت که از دست بدهد.
از صحنه پایین آمد، رنگش مثل گچ. داشت سالن را ترک می کرد و من بعید می دانستم که بتواند تا انتهای سالن بیاید و زمین نخورد.هیچکس جرات نداشت بدرقه اش کند چرا که دوراهی بدی بود. مبادا جلوی پایش ایستادن و یا دستش را گرفتن نشانه ی تاییدی بر توهین هایش باشد. به جایی که من نشسته بودم رسید.اصولا به چهره مهمان ها نگاه می کرد، انگار که در این تنهایی دنبال کسی می گشت. لبخند زدم. انگار تشنه لبخند بود. شروع کرد به قربان صدقه ی من. نمی دانم مرا با کسی اشتباه گرفته بود یا اینکه تا به این حد نیاز به لبخند داشت و او رفت....
اسامی برگزیدگان اعلام می شد و بهترین بازیگر نقش اول مرد روی سن آمد و همه خودشان را برایش قیمه قیمه کردیم. او به اتفاقی که افتاده بود اشاره کرد که به نظرم چندان ربطی به من و او نداشت و گفت که مشایخی اصلا بازیگر نیست و این سال ها به جز بازی های تکراری در نقش چند پیرمرد چه چیز برای گفتن داشته.(نمی دانم پنجاه سال دیگر او برای گفتن چه خواهد داشت که امیدوارم داشته باشد چرا که اصولا دوستش دارم.)
یکی دیگر روی سن آمد . گفت که اصلا ما قرار نبود ایشان را دعوت کنیم و یکی دیگر و توهینی دیگر.
بازی جمشید مشایخی را مرور می کردم. نه در سوته دلان ، نه در کمال الملک ، نه قیصر، نه در سلطان صاحبقران و نه در فیلم "گاو" کنار عزت الله انتظامی.داشتم بازی اش را در فیلمی از بدنه سینما که خیلی دوستش دارم مرور می کردم. آخرین فیلمی که زوج بهروز وثوقی و گوگوش بعد از همسفر و ممل آمریکایی بازی کردند و به هیج عنوان بخت و اقبال آن دو فیلم را نداشت. شاید به دلیل فاصله گرفتن مردم و نزدیک شدن به دوران تفکرات انقلابی. اما من این فیلم را بسیار دوست دارم. فیلم "ماه عسل" فریدون گله.
در این فیلم جمشید مشایخی در نقش یک پدر شکست خورده یکی از بهترین بازی های زندگی اش را ایفا می کند . برای مثال بخشی ازبازیش در فیلم را که دوست دارم خیلی ساده تعریف می کنم.
خان بابا (جمشید مشایخی) شمال است که می فهمد رضا (بهروز وثوقی)رفته تهران پیش نی نی(گوگوش). او عشق رضا به نی نی را باور ندارد و فکر می کند که رضا می خواهد انتقام یک عمر زندگی بی هویتش را از خان بابا بگیرد. رضایی که پسر خانه زاد و تحقیر شده قلمرو اوست اما در حقیقت فرزند نامشروع دایی(رضا کرم رضایی) است. رضایی که به قول دایه خانم، مادرش (نادره خیرآبادی) همه چیز هست و هیچ کس نیست.
خان بابا فکر می کند رضا رفته تهران تا با هم آغوشی با نی نی، او را در هم بشکند.به سرعت راهی تهران می شود.(یادم رفت بگویم که خان بابا گل هایی در گلخانه دارد که به جانش بسته است). به خانه می رسد. دخترش را می بیند که گریه می کند و به آغوش پدر می خزد، پشتش می لرزد. نی نی می گوید: "خان بابا! من دیشب یه کار بدی کرد". خان بابا در هم می شکند، خرد می شود. تمام مچاله شدن یک مرد را می شود در این لحظه و در بازی جمشید مشایخی دید و بعد دختر ادامه می دهد: "من دیشب تمام گل های گلخونه ات رو چیدم". خان بابا انگار جان می گیرد ، نفس بند آمده اش بالا می آید و با همه وجود می گوید: "فدای سرت. تو که منو کشتی".
بله جمشید مشایخی بازیگری را بلد است و این سال ها از نظر جسمی هم توان بازی هایی جز در نقش پیرمردهای تکراری نداشته و ای کاش اصلا در این سال های اخیر بازی نمی کرد. اما شکی نیست که او هم آقایی برای بازیگری است.
به هر حال در این روزهای سلفی گرفتن با شمعی که دارد آب می شود ، تمام نگاهم به دنبال بهترین بازیگر نقش اول مرد یازدهمین جشن انجمن منتقدین و نویسندگان است که بی عکس و سلفی، سری به او بزند و رخصتی بخواهد و دلی به دست بیاورد تا مبادا دوباره مثل همه ی عمر دیر برسیم.
پ.ن : *از کلمه و لقب استاد استفاده نمی کنم که دیگر این روزها همه اگر عکاس نباشیم یقینا استادیم
*عکسی که می بینید مربوط به همان روز است
هما گویا(سی و یک نما) – این مدت چند باری ویدئو رقص هایی زیرزمینی از جوانان و نو جوانانی در فضای مجازی دیدم که مجذوبم کرد. هنر بود. ریتم داشت ، هدف داشت و حرف داشت که رقص خودش منشایی است از حرف در بستر حرکان موزون، درست مثل باله "دانوب آبی"، "دریاچه قو" و حتی رقص های فولکلور ایرانی.
آیا تا به حال توجه کردید که زوربای یونانی تا چه اندازه به رقص "سه پا" ی کوردی شباهت دارد؟ انگار منشا همه هنرها در یک جا به هم می رسند.
و اما تو مائده جان که نه شاخی، نه زیر شاخه و نه حتی شاخه. تو که در نگاهت به دوربین ، نگاه یک دختر نوجوان با آن معصومیت و کودکی تازه گذشته را ندیدم. رقصت حرف داشت اما هنر نداشت. حرفش را هم دوست نداشتم.وقیح بود و جلف که مرا یاد استیج هایی می انداخت که در فیلم های خارجی دیده بودم. شاید نوعی تقلید شده از رقص مادونا یا شکیرا که البته تبحر آن ها را هم نداشتی و استعداد آنها را هم نداری.
از دیدن تاتو های بدنت آن هم مهندسی شده چندشم می شد ، یاد محله چینی ها می افتادم تا اتاق کوچک یک بچه دبیرستانی.
به تو فکر کردم و ناخواسته به نوجوانی خودم رسیدم. هم سن تو بودم که یک سال زودتر و قبل از هجده سالگی دیپلم گرفتم . دبیرستانی که در آن درس می خواندم در مورد موفقیت من در کنکور بسیار خوش بین بود و خودم هم چندان ناامید نبودم در آن سال هایی که قبولی در دانشگاه صعود به مرحله دوم جام جهانی محسوب میشد..
حوزه ای که باید خودم را در این جا محک میزدم "دانشگاه تربیت معلم" بود در خیابان شهید مفتح و من به جرم اینکه موهایم را زیر مقنعه با کش محکم و بالا بسته بودم تحقیر شدم. حراست دانشگاه آنچنان کش را از موهایم کشید که یک دسته موی مجعدم با آن کنده شد. تحقیر شدم و آنقدر ترسیدم از اینکه درهای سالن را ببندند که این ترس، موقع امتحان مرا دچار سندروم "حمله پنیک" کرد تا جایی که وسط جلسه در حالی که به شدت عرق می ریختم و ضربان قلبم به قدری تند بود که داشت خفه ام می کرد سالن را ترک کردم و انگار زندگی در همانجا متوقف شد.این بیماری همچنان با من است و هر چند وقت یکبار سلام و علیک گرمی با هم داریم با این تفاوت که دیگر مثل گذشته از آن وحشت نمی کنم چرا که می دانم مثل آمریکاست و هیچ غلطی نمی تواند بگند. فقط یک توهم است. توهم اینکه داری میمیری.
آن زمان نمی دانم آقای رنجبران چند ساله بود، حتی نمی دانم که صدا و سیما روابط عمومی داشت یا نه اما هیچکس با من مصاحبه نکرد تا یک شبه ستاره شوم.حتی دوستانت هم که به مراتب از تو با انگیزه تر و مستعدتر هم هستند، چنین شانسی نیاوردند.
مائده جان!تو نه شاخی و نه شاخه و نه صد البته سر شاخه. نوع رقصت هم انقدر که تحریک جنسی است مسلما رقص نیست، خودت هم می دانی. از حرکات قسمت های حساس بدنت با خالکوبی های فریبنده تا لب و نگاه پر از شهوتت می شود فهمید که به نوع رقصی که می کنی واقفی. تو دنبال هدف دیگری بودی که حالا فکر می کنی به آن رسیدی و برای محکم کردن مهر آن موهایت را هم می تراشی.
مائده جان! دخترم! مبادا به این همه دفاعی که از تو شد غره شوی که این فریادی برای نسل من بود و نه نسل تو. نسل من که یک شب را در کمیته ی وزرا به جرم پوشیدن کتونی آدیداس ساق بلند قرمز در کنار زن های خیابانی گذراند. در حالی که مادر بزرگ سرطانی ام پشت درب آهنین آن زجه میزد. مادربزرگم دوماه بعد از این اتفاق از دنیا رفت و من هرگز خودم را نبخشیدم برای اینکه نتوانستم از خواسته دلم که پوشیدن آدیداس ساق بلند قرمز بود بگذرم.حتی یک آن چهره اش را که تعهد می داد که من هرگز چنین غلطی نکنم از یاد نمی برم.
فراموش کردم بگم که من پدر نداشتم و مادربزرگم قیم من بود.
بله. این فریاد ها و اعتراض ها مال تو نیست. البته مال نسل تو هم هست که در عین وقار، خوب رقصیدن ، خوب خواندن و خوب نواختن را بلدند اما باور کن که مال شخص تو نیست. مال من است که در آن زمان فضای مجازی نبود تا اعتراض کنم . صدا و سیمای ما هم به ساده نگری و دلسوزی امروز نبود.
دلم می سوزد که چطور دین شد علیه دین. چطور این روزها گل به خودی میزنیم و با وقاحت جلوی درب مساجدی می رقصیم که زمانی از آن حاجت می خواستیم. این درد را حتی حسین آقای شریعتمداری هم فهمید و در روزنامه همیشه معترض خود، کیهان به آن اشاره و تلویزیون را برای پخش اعترافات تو محکوم کرد.
چه شد....، نمی دانم چه شد که خرده گیری ها و خط قرمزهای بی نشان، ما را به جایی برد که از تو دخترم ، بت بسازیم. بتی که با تلنگری می شکند و چقئر بدآموزی داری برای نسل خودت که یقینا صادق تر از تو هستند.
شنیدم که به ترکیه مهاجرت کردی. بعید می دانم به این سرعت، اما راه برای تو بازتر از ترکیه است. می توانی به کشورهای پیشرفته تری بروی. فرش قرمز برایت پهن است، گرچه زودتر از آنکه فکرش را بکنی از زیر پاهایت جمع خواهد شد چرا که تو....یک هنرمند نیستی.باهوشی و زیبا اما یقینا رقص را نمی شناسی.....شاید نامت را بگذارند : "رقصنده در تاریکی".
پ.ن :مرور کنیم آنچه در این یک هفته از تو یک سلبریتی اینستاگرامی ساخت تا جایی که حالا یک "ویکی پدیا"ی پر و پیمان داری:
واکنشها به بازداشت و پخش اعترافات بازداشت به جرم انتشار کلیپهای رقص
مائده توسط پلیس فضای تولید و تبادل اطلاعات ناجا (فتا) برای انتشار کلیپهای رقص از خود دستگیر و مدتی بازداشت بود و با قید وثیقه آزاد شد. در شبکهٔ یک صداوسیما اعترافاتی پخش شد که باعث واکنشهای بسیاری شد. پلیس فتا چند روز بعد از پخش اعترافات در تلویزیون، در اطلاعیهای اعلام کرد که مائده هژبری فاقد پرونده انتظامی و قضایی در پلیس فتا ناجا و پلیس فتا استانها بوده و احضار و مصاحبه با وی توسط پلیس فتا صورت نگرفتهاست.
خبر بازداشت و پخش اعترافات او در صدا و سیمای ایران در رسانههای غیر ایرانی مانند تایم،آسوشیتد پرس، تلگراف،ایندیپندنت،بیبیسی جهانی،بیبیسی عربی،العربیه،الجزیره،اسکاینیوز عربی و رسانههای دیگر منعکس شد.حساب کاربری هژبری که ۶۰۰ هزار فالوور داشت بنا بدستور مقام قضایی بسته شدهاست.
جنبش برقص تا برقصیم
در شبکههای اجتماعی فیلمهای کوتاه و همچنین عکس در حال رقص بسیاری از زنان و دختران و حتی مردان با شعار و هشتگ «برقص تا برقصیم» در واکنش به این جنجال انتشار یافت.
بازداشت و پخش اعترافات مائده هژبری از صدا و سیمای ایران واکنشها و انتقاداتی از سوی هنرمندان و فعالان سیاسی داشتهاست. شهاب اسفندیاری رئیس دانشکده صدا و سیما نسبت به عملکرد این دستگاه موضعگیری و عذرخواهی کرد.اما صدا و سیما در پاسخ به اعتراضات از پخش این اعترافات دفاع کردهاست.عفو بینالملل نیز در توییتری به مقامات ایران گفته رقص جرم نیست.
امیرمهدی ژوله (فیلمنامهنویس و بازیگر) در این مورد نوشت: «چرا دزدها نمیرقصند؟ کاش دزدها و رانتخوارها و اختلاس گرها و بیعرضهها و بیشرفهای مملکت همه زن بودند. بالاخره فیلم یک طره مویی، سازی، رقصی، آوازی، لبخندی، چیزی ازشان درمیآمد، به فارسی سخت از وسط جر داده میشدن. خدا رو شکر از وقتی این رقاصهها رو گرفتن بازارچه رونقی گرفته، دلار مفت. برقمون اومده، آبمون هم زیاد شده.»
زهرا رهنورد رئیس اسبق دانشگاه الزهرا و همسر میرحسین موسوی: "رئیس صداوسیما از وجدان عمومی ملت ایران عذرخواهی کند. صداوسیما در مصاحبهای مخوف، چنگاندازی و خراش به روح دخترکی نوجوان را به تصویر کشید. تا کجا باید این رفتار ضد انسانیت و جوانی را شاهد باشیم؟"
سازمان عفو بینالملل با انتشار یک ویدیو نسبت به بازداشت مائده هژبری اعتراض کرد. در توضیح این ویدیو آمدهاست: «فکر میکنید این کار یک جرم است؟ در ایران بله. مائده هژبری نوجوان به دلیل انتشار ویدیوهایش در حال رقص در اینستاگرام بازداشت شدهاست. ما با مردم ایران هستیم که میگویند با ما برقص.
انجمن حمایت از حقوق کودکان در بیانیهای نبست به اعترافات مائده هژبری از سوی صدا و سیما، آن را «نماد مشخص و بارز خشونت علیه کودکان» توصیف کرد. «بیتردید هدف هر چه باشد، چنین برخوردی را بهویژه در مورد کودکان، نه در نفس خود توجیه میکند و نه در به تصویر کشیدن آن. این برخورد نماد مشخص و بارز خشونت علیه کودکان بهشمار میرود که به موجب قانون حمایت از کودکان و نوجوانان، ایجاد چنین فضای حقارتآمیزی نوعی کودکآزاری روانی تلقی شده و به جهت عمومی بودن این جرم مدعیالعموم میتواند راساً وارد ماجرا شده و نسبت به خاطیان طرح دعوا کند.
یک عضو ناظر مجلس در شورای نظارت بر صدا و سیما این اقدام را غیرحرفه ای و غیراخلاقی دانست و از برخورد با مسببان و مقصران برنامهساز در صدا و سیما خبر داد.
در حالی که مسئولان صدا و سیما مدعی شدند این برنامه محصول معاونت اجتماعی نیروی انتظامی بوده و پخش اعترافگیری به درخواست مقام قضایی بودهیک منبع قضایی گفت: اعترافات مائده هژبری که در مستند بی راهه شبکه اول سیما پخش شده با مجوز قاضی نبودهاست.
علی مطهری نایب رئیس مجلس شورای اسلامی پخش اعترافات یک دختر نوجوان در صداوسیما بدون دریافت حکم از دادگاه صالح و بدون اجازه متهم را مصداق ارتکاب جرم از سوی این سازمان عنوان کرد و گفت که باید با شکایت کسانی که در این ماجرا حقشان ضایع شده، فرصتی برای دفاع از آنها از سوی تلویزیون اختصاص یابد.
محمدجواد آذری جهرمی وزیر ارتباطات و فناوری اطلاعات پیش کشیده شدن این ماجرا را بحثی انحرافی و طرحریزی شده از سوی اتاقهای فکری دانست که منافعشان از مطالبه شفافگرایی ارزی به خطر افتادهاست.
یک منبع آگاه قضایی در گفتگو با روزنامه ایران خبر داد که مدیر روابط عمومی صداوسیمای جمهوری اسلامی در این رابطه به دادسرای فرهنگ و رسانه احضار شدهاست او گفت: "رسیدگی به این پرونده هنوز به پایان نرسیده و همچنان ادامه دارد"
هما گویا (سی و یک نما) - برنامه خنداننده شو و اصولا آشنایی جامع تر با مقوله ای به نام "استندآپ کمدی" یکی از دستاوردهای مثبت برنامه خندوانه بود تا پیوندی بین تلویزیون با برنامه های روز مدیومی به نام تلویزیون در جهان پیشرفته باشد. استندآپ هنری در اجرا است که لااقل سالی یک بار حرفه ای ترین نوع آنرا در مراسم با اعتباری چون "جوایزاسکار" می دیدیم و لذت می بردیم بدون آنکه آن را آنالیز کنیم و به این بیاندیشیم که چقدر و در چه حجمی از زمان و چه گروه فکری برای آن برنامه ریزی کرده اند.
هما گویا (سی و یک نما) –دختر وارد سوپرمارکتی کوچک در شهری مرزی می شود و از فروشنده سیگار می خواهد.چهره ای هراسان و رنگ پریده دارد و گوشه پیشانی اش خون آلود است.
او از فروشنده درباره بازی معروف "حقیقت یا شهامت"سوال می کند و اینکه چطور این بازی می تواند بازیکن های خود را به هر کاری وادار کند.
در این سکانس ابتدایی زنی معمولی مثل هر شهروندی مشغول خرید از سوپرمارکت است که می توانیم حدس بزنیم سرنوشت خوبی در انتظار او نیست.
دختر در حالی که نشان می دهد چاره ای جز ابن کار ندارد، مواد آتش زا را به یک باره روی زن می ریزد و با کبریت او را به آتش می کشد و این سکانس اولیه با فریادهای زن تمام می شود .
فیلم با سکانسی آغاز می شود که قلاب خوبی است برای به دام انداختن تماشاگرکه با کنجکاوی تا به انتها داستان را دنبال کند وضمن اینکه فیلم بیشتر مهیج است تا ترسناک اما ریتم مناسب آن مانع از کسالت بیننده می شود البته تا یک سوم پایانی فیلم که به نظر عمده نقطه ضعف «حقیقت و شهامت» را یک جا به خود اختصاص می دهدد.
حقیقت یا شهامت (Truth or Dare ) به کارگردانی «جف وادلو» عنوان فیلم ماورایی و ترسناکی است که گر چه نظر منتقدین را به خود جلب نکرد اما طبق معمول فیلم های این ژانر از فروش خوبی بهره برد و بخصوص طرفداران فیلم های ترسناک با قهرمان های جوان، نظیرسری "جیغ" ، "می دانم تابستان گذشته چه کردید" و یا حتی "مقصد نهایی" از آن بدشان نیامد اگر چه به هیچ عنوان درحد و اندازه های فیلم هایی که نام برده شد، نبود.
در سکانس بعدی ، دو دختر جوان را می بینیم و متوجه می شویم که سال هاست دوست صمیمی هم هستند . الیویا (لوسی هال) نقش اول فیلم ، به نظر میرسد دختر مثبت مدرسه و مستعد کارهای خیر است و این اجمالا در چت او با یک انجمن خیریه به تماشاگر تفهیم می شود( از آن معرفی های گلدرشت) .مارکی(ویولت بنه) به الیویا پیشنهاد می کند که برای تعطیلات فارغ التحصیلی به همراه چند دوست و همکلاسی شان از شهری مرزی خود به مکزیک بروند و خوش بگذرانند و الیویا با اکراه می پذیرد.اما ماجرا به یک خوش گذرانی ساده ختم نمی شود.
اتفاق در آخرین روز سفر رخ می دهد . وقتی اولیویا با پسری به نام کارتر در کلوپ شبانه آشنا می شود و او را به دوستانش معرفی می کند. آنها تصمیم می گیرند تا شب آخر را در هتل نگذرانند و کارتر، بچه ها را با خود به ملک متروکه و ترسناکی (یک صومعه قدیمی ) می برد و در این مکان عجیب به آنها پیشنهاد بازی «حقیقت یا شهامت» را می دهد.
بازی مشهورو منسوخی که در آن، بازنده مجبور است بین حقیقت و شهامت یکی را انتخاب کند.
به زودی آنها متوجه می شوند که این بازی، پیچیده تر و جدی تر از آن است که فکر می کردند که پس از بازگشت از سفر، تازه شروع می شود. بازی که جدالی است شیطانی و در آن همگی محکوم به مرگ هستند.....
پی نوشت: «جرأت یا حقیقت» به انگلیسی: Truth or Dare یک فیلم آمریکایی تولید سال ۲۰۱۸ ماورایی و ترسناک با کارگردانی جف وادلو با بازی لوسی هال و تایلر پاسی است
نام فیلم از بازی به همین نام الهام گرفته شدهاست. این فیلم در تاریخ ۱۳ آوریل سال ۲۰۱۸ اکران شد که فروشی بالغ ۲۱ میلیون دلار داشت در حالی نقدهای منفی از منتقدین دریافت کرد که «به اندازه کافی مبتکر یا ترسناک نیست تا بتواند از فیلمهای مشابهای که قبلاً ساخته شده بود، متمایز شود.» توصیف کرده بودند.
هما گویا(سی و یک نما) -بعد از بازی تحسین برانگیز دیشب تیم ملی فوتبال کشور مان در مقابل تیم قدرتمند پرتغال، محمدحسین میثاقی گزارشگر اعزامی به جام جهانی روسیه ۲۰۱۸ جمله ای به صورت لایو از محل برگزاری مسابقه گفت که جان کلام بود.بهترین تیتری که میشد برای این اتفاق زد
میثاقی گفت:" جام جهانی ۲۰۱۸ روسیه،رقابت تیم ایران را از دست داد"
و دقیقا همینطور است.تیم فوتبال ایران انقدر مقتدر و دیدنی در این دوره از بازی ها حضور داشت و رسانه های جهان را نیز تحت تاثیر قرار داد که در گرئه مرگ زنده ماند و پر افتخار و بر عکس تمام بازی هایی که طی دوره های دیگر از ایران در جام جهانی دیده بودیم،اینبار تیم های مقابل بودند که برای سوت پایان بازی با ایران لحظه شماری می کردند و نه ما.
در بازی مقابل پرتغال،بیشتر آنها که مسابقه را دیدند با هر نگرشی رونالدو را مستحق کارت قرمز و اخراج می داستند که این اتفاق می توانست تمام سرنوشت گروه را تغییر دهد تا به مرحله بعد صعود کنیم تا دنیای فوتبال نگاه واقعی تری به توانایی های ما داشته باشد چرا که دنیای فوتبال و اصولا ورزش فقط یک قدم با دنیای سیاست فاصله دارد و جایگاه کشورها را می تواندبه نوعی در نگاه ها جا به جا کند و از طرف دیگر...
این انتخاب موجب میشد تا چند روزی به ترس هایمان کمتر فکر کنیم،ترس هایی که حتی در هشت سال جنگ تحمیلی ،دفاع مقدس یا هر نامی که بیشتر شایسته و برازنده این اتفاق تاریخ ساز هست هم تجربه نکرده بودیم. قحطی که اون سال ها می ترسیدیم به سراغمان بیاید و نیامد و این روزها گریبانمان را گرفته به طوری که وفور نعمت است،همه چی هست اما قدرت خرید نیست....پول به معنای واقعی شده "چرک کف دست"
کاش ایران به مرحله بعد صعود می کرد تا حواسمان پرت شود.
و اما دیشب: فضای مجازی یک دست و با غرور ایرانی شد.
"چطوری کریس؟"علیرضا بیرانوند نقل مجلس سوشال مدیا شد . او که قول داده بود نگذارد رونالدو گل بزند توانست حتی پنالتی رونالدو را بگیرد و رونالدویی که گفته بود در بازی با ایران تعداد گلهایش را در مسابقات جهانی چند تایی اضافه خواهد کرد نا کام و به هم ریخته زمین را ترک کرد. رونالدویی که می شود بازی های بدون گل او را با انگشتان دست شمرد.
بچه های ما دیشب گریه کردند و دل ما سوخت و بد سوخت،اما گریه داریم تا گریه .
گاهی بچه ها دیکته شان را خوب نمی نویسند و گریه می کنند،اما گاهی ۱۶ می گیرند اما مستحق بیست هستند و برای ۲۰ گریه می کنند.اشک امشب تیم ملی فوتبال ایران از نوع دوم بود .
و حالا: معتبرترین روزنامه های جهان مثل گاردین بازی اسپانیا و ایران را یکی از بهترین بازی های این دوره از مسابقات در مرحله اول دانستند و بیرانوند به عنوان بهترین گلر این دوره از مسابقات در مرحله ی اول انتخاب شد.
این روزها را هرگز فراموش نخواهیم کرد. ممنون از بچه های تیم ملی. ممنون از "کی روش" که در کنار ما در بازی با فوتبالیست های کشورش عادلانه ایستاد و این کار هر کسی نیست که هم به وطنش احترام بگذارد و هم وجدان کاری داشته باشد.و این قصه تیم ما شد که پر از غرور در گروه مرگ، زنده و سرافراز بیرون آمدیم. شیرینی اش نوش جانمان اما راستی: دژاگه و قوچان نژاد راندیدم. انگار در رختکن جا مانده بودند.حیلی مرد هستند که سکوت کردند.
هما گویا(سی و یک نما) – تا دو دهه پیش درایران و حتی در بیشتر کشورهای جهان ارتباط میان ورزشکاران حرفه ای و سلبریتی های هنری در حد یک رفاقت و سلام و علیک بود که کم کم شکل و رنگ دیگری به خود گرفت. بازیکن های تیم های ورزش گروهی به خصوص فوتبال که معمولا از زمین خاکی و گل کوچیک شروع می کنند، افراد معمولی و عمدتا از قشر پایین و یا متوسط جامعه بودند که ارتباط با ستاره های سینما را یک رویا می دانستند که بعد ازمعروف شدن این رویا به حقیقت نزدیک میشد.
هما گویا(سی و یک نما) - بهمن فرمان آرا بیست سال پیش بعد از بیست سال به ایران آمد و فیلمی ساخت به نام" بوی کافور عطر یاس" که انقدر ذوق زده بودیم از بازگشت کارگردان "شازده احتجاب" که دربست فیلمش را پذیرفتیم.
اگر حتی جایی از فیلم را نمی فهمیدیم و یا از آن لذت هم نمی بردیم فکر می کردیم که ایراد از ماست که درک درستی از فیلم و فیلمسازی نوین از کارگردانی که دو دهه در ینگه دنیا سینما را رصد می کند نداریم
اما فیلم بعدی "خانه ی روی آب" چیز دیگری بود .قصه ای تازه با چاشنی فانتزی که به واقع قصه گو بود و میشد با آن ارتباط برقرار کرد. ارتباطی که با ساخته های بعدی او ، از آن فاصله گرفتیم و این فاصله همچنان ادامه داشت و با "دلم می خواد "به اوج رسید.
دغدغه فرمان آرا در تمام فیلم هایش مرگ است.ترس از مرگ و در کنارش ترس از زندگی که این دو لازم و ملزوم یکدیگرند.همانطور که در دیالوگی از من دلم می خواد به آن اشاره می کند.
دغدغه مرگ برای فیلم های فرمان آرا نیاز به بستری برای پیش بردن قصه هم می خواهد که می تواند معضلات اجتماعی،اقتصادی و سیاسی باشد که قرارست به آن دل ببندیم و دنبالش کنیم و البته وجود کودکانی که انگار ضمیر ناخودآگاه فیلمساز هستند که در گوشه و کنار فیلم هایش خودنمایی می کنند.
فیلم در ارشیو مانده اما تازه اکران شده فرمان آرا این بار زندگی و مرگ را به شکل تازه ای تصور می کند و حالا کودک درون او با یک آهنگ ریتمیک قردار که دخترک کودک کار به بهرام فرزانه نویسنده افسرده و کارآکتر اصلی فیلم می دهد شکل دیگری می گیرد.
قهرمان فیلم اخیر فرمان ارا باز هم یک نویسنده است . کیانیان قهرمان همیشگی فیلم های فرمان آرا اما این بار با گریمی شبیه انیشتن و بازی قابل قبولی که یقینا در تمام زندگی انقدر به سازی نرقصیده که در این فیلم می رقصد. به گونه ای که گر چه از توان بازیگری و تلاش او لذت می بریم اما از آن رضایت نداریم و دلمان را به درد می آورد تا جایی که حتما کارآکتر "دکتر" را در فیلم "خانه ای روی آب" برای او ترجیح می دهیم.البته این را می شود به حساب تعصبمان به بازیگری بدانیم که با نقش های فوق العاده ای تحسینش کردیم و در ششمین دهه زندگی اش از او بازی هایی می طلبیم که باز هم به وجدمان بیاورد و نه اینکه قر کمرش را بشماریم حتی اگر لازمه پیشبرد روند فیلم باشد.چیزی که کاملا مشخص است "محمدرضا گلزار" زیر بار آن نرفته و این در مورد او قابل تحسین است.
فرمان آرا در "خانه ای روی آب" کلی کلاف کاموای به هم گوریده دارد،رنگ و وارنگ که پیرزنی به صورت نمادین در حال بافتن آنها است اما از کلاف های سردر گم کم نمیشد و این گوریدگی و امتداد نخ های رنگی مدام با تعلیق قصه بیشتر میشد و پیرزن بافنده هم از آن جا می ماند. اما در فیلم "دلم می خواد" انگار نخ های کاموا و کلاف سر ذر گم زندگی به مقصد رسیده و رسالتشان را به دست آورده اند و لباس و شال و ژاکت هایی دستباف شده اند با طرح هایی زیبا بر تن تک تک شخصیت ها.
یکی از زیر و یکی از رو....
در حالی که کلاف زندگی در قصه آشفته فیلم هم چنان سر در گم است و با شنیدن آهنگی در ضمیر نا خودآگاه و رقص بابا کرم هم تنیده نمی شود.
فرمان آرا انگار یک حرفی دارد که هنوز نتوانسته در قالب فیلم هایش بزند و به همین دلیل در تمام آن ها تلنگری به کارهای قبلی میزند.(که این می تواند شگرد او باشد مثل طراحی صحنه و لباسی که می پسندد و مختص اوست).
زندگی و مرگ،تابوت و عزاداری عضو لاینفک تمام این نمادهای شبیه به هم است
و اما فیلم « من دلم می خواد » در چند سطر:
پیام های تلفنی که هر کدام خبر از مرگ یک رفیق می دهد،اجتناب از رفتن به مجالس ختم که انگار انتظاری برای مجلس ختم خود اوست و ...
بهرام فرزانه نویسنده ای که در شصت سالگی دیگر نمی تواند رمان تازه ای بنویسد . او آشفته و افسرده است مثل ظاهرش و مثل خانه ای که آشفتگی و کهنگی از آن می بارد و مثل پرنده در قفس مادام ، زن همسایه که دیگر نمی خواند.
زن های بارور نماد چه چیز هستند؟
زاییدن و زاده شدن...
منشی روانپزشک که حامله است
زن همسایه که حامله است
کارگر خانه که سنی بالاتر از بارداری دارد (با بازی مریم بوبانی) حامله است, عروسش حامله است اما بچه اش تکان نمی خورد و حتی کابوس های شبانه مرد افسرده بیماری (صابر ابر) که حامله است و زایمان می کند که این دیگر اوج کلافگی مخاطب است از قصه های روایت نشده و رها شده فیلم تازه فرمان آرا.
حاملگی انگار بستری است برای اینکه جامعه آبستن حوادثی است که به جز مرگ،نوزادو کودک در فیلم های فرمان آرا حایگاه خاصی دارند که بی رحمانه و تلخ و گزنده است جرا که حتی بچه ها و نوزادان هم بوی مرگ می دهند
وام گرفتن از بازی بازیگران بزرگ در تک سکانسی که گاه تک سکانس-پلان است،و زوم کردن روی یک شخصیت و هدر دادن موقعیت شخصیت هایی که جا دارند تا از آنها بیشتر بهره بگیرند هم در کارهای فرمان آرا تکراری و نخ نما شده است. مثل کارآکتر پسر بهرام فرزانه؛نیما با بازی محمدرضا گلزار که می توانست تعلیق خاصی به قصه بدهد و فرصت بیشتری برای تجربه نقشی تازه برای این سوپر استار باشد که شاید یکبار دیگر "بوتیک" را به یادمان بیاورد و نقش نیما واقعا این پتانسیل را داشت.
در این میان تنها دلخوشی دیدن فیلم، بازی درخشان و شخصیت پردازی خوب و دلچسب مهناز افشار است که به خوبی در نقش یک زن خیابانی درامده است البته باز هم با نوزادی قلابی در آغوش که مبادا بیرحمانه ترین شکل حضور نوزادان را مثل "بوی کافور عطر یاس" فراموش کنیم. یک زن خیابانی که چادری را گوله کرده و به شکل نوزاد در آغوش کشیده است.انگار اینطوری مشتری های هوسران نیمه شب بیشتر می شوند و طالب تر و مزاحمت نیروی انتظامی کمتر.
و چه نگاه تلخ و بیرحمی است از شهر دود زده ی تهران.
داستان من دلم می خواد با نام قبلی "من دلم می خواد برقصم" قصه نویسنده افسرده ای به نام بهرام فرزانه است که دیگر نمی تواند با ماشین تایپ قدیمی اش داستان تازه ای خلق کند. روزی که با ماشین عتیقه ی کلاسیک (شورولت ایمپالا) دهه شصت میلادی اش در خیابان رانندگی می کند ،دختر کوچکی، پشت چراغ قرمز اصرار دارد در هیاهوی شهر به او سی دی بفروشد ، نویسنده امتناع می کند و دختر سی دی را به او هدیه می دهد و ناپدید می شود.بهرام کنجکاو می شود و سی دی را گوش می دهد که یک آهنگ رقص ریتمیک قردار است. حواس او به آهنگ پرت میشود و با ماشین زیر کامیون میرود ولی وقتی به خود می آید هیچ اثری از تصادف نیست اما صدای موسیقی در گوشش مرتب شنیده می شود و او را به رقص وا می دارد...
در راه خانه با زنی خیابانی آشنا می شود و حالا اتفاق هایی که برایش افتاده به او این انگیزه را می دهد که بعد از مدت ها قصه ای بنویسد در حالی که همه فکر می کنند که او دیوانه شده است..
در انتها لازم است به بازی خوب "پیام دهکردی" در نقش روانپزشک هم اشاره کرد که خوشبختانه بخت یارش بوده و کارگردان به او فرصت داده تا دقایقی در فیلم حضور بیشتر و درخشانتری داشته باشد.
البته رضا بهبودی در نقش همسایه ارگانی بهرام فرزانه که کل سکانس های او در آسانسور است (به جز یک پلان)با شخصیتی کاملا اضافه و تکراری در قصه هم مثل همیشه بازی خوبی دارد اما حیف که از قصه فیلم بیرون میزند
به هر حال بهمن فرمان آرا سبک خودش را دارد و لابد کسانی که این سبک را می پسندند (بخصوص قشر اپوزوسیون و روشنفکر سینما) می توانند با آن ارتباط برقرار کنند اما من به خصوص با سکانس آخر فیلم و رقصیدن نوزادان که بسیار هم تروکاژ و اسپشیال افکت بد و پیش پا افتاده ای داشت نتوانستم ارتباط بگیرم و با ذهنی آشفته سالن سینما را ترک کردم و از اینکه فیلم مدتی در صف تایید اکران بود افسوس نخوردم ولی به هر حال سینما یک مدیوم کاملا سلیقه ای است.
هما گویا(سی و یک نما )- یه سکانس در سریال سلطان صاحبقران رو در ذهنم به خاطر می آورم. در حمام فین کاشان. دارن رگش رو می زنند که با اون میمیک همیشگی چهره اش، ابرویی بالا می اندازه و میگه:"مرگ حقه اما نه به دست شما"
هما گویا(سی و یک نما ) – داش آکل داستان عاشقانه و مثل دیگرقصه های صادق هدایت ، تلخ و گزنده اما خواندنی و ماندگاررا هیچکس نمی تواند بهتر از مسعودکیمیایی در قاب تصویر بکشد و هیچکس نمی تواند چون بهروز وثوقی، داش آکل باشد و هیچکس نمی تواند چون اسفندیار منفردزاده موسیقی آن را بسازد. این واقعیتی است که خوشبختانه محمد عرب نیز در اولین ساخته اش می داند و به درستی در نظر می گیرد.
هما گویا(سی و یک نما ) - شوکه شدم یانه نمی دانم. اما این دومین بار بود که دلم به شدت برای بهرام افشار که نمی دانستم نام اصلی او قاسم است به شدت گرفت.ما نسل نوجوان دهه شصت هیچوقت نمی فهمیدیم که گوینده اخبار خوشحال است یا غمگین چرا که از چارچوب های زنده رو به روی مخاطب نشستن و خبر خواندن این بود که مثل مجسمه بی روح و بی احساس باشی