نمایش موارد بر اساس برچسب: هما گویا

هما گویا(سی و یک نما)- باز هم روی گوشی ام پیغام دیگری از دختر ثریا حکمت است: "من مامان ندارم". برای این خبر ترجیح می دهم مطلبی را که دیروز در روزنامه مردم سالاری نوشته بودم تکمیل کنم. همین

مردم سالاری :روي گوشي‌ام يک پيغام مي‌آيد. دختر ثريا حکمت بازيگر قديمي‌ سينما و تلويزيون است. مي‌خواهد هر وقت فرصت بود با او تماس بگيرم. سه روزي مي‌شود که با هم دوستيم‌؛ درست از روزي که مادرش به کما رفت.

منتشرشده در سینمای ایران

هما گویا (سی و یک نما) – بعضی ها سه شنبه میروند شمال ، شلوارک می پوشند، جوجه سیخ می کنند و جوج می خورند با...نوشابه. یک شوخی تر و تمیز که بسیار هم مورد استقبال قرار گرفت و گاه به گاه تلنگری به آن زدن چاشنی خوبی به برنامه "دورهمی" می داد تا اینکه انقدر از حد گذشت وبی جهت تکرار شد که یخ کرد و از دهن افتاد.اما مهران مدیری حالا دارد حرکتی را تکرار می کند که لوس نیست، حتی توهین هم نیست بلکه خطر ناک است.

منتشرشده در تلویزیون

هما گویا (سی و یک نما) – به بهانه ی روز مادر بی مناسبت ندیدیم تا یادداشت و گفتگوی پنج سال پیش ، زمانی که بانوی بازیگری را از دست دادیم که در تمام نقش هایش، همیشه مادر بود و گاه نقش مادر بازیگرانی را ایفا کرد که چندان فاصله ی سنی با خودش نداشتند را باز خوانی کنیم. مطلبی که من برای روزنامه مردمسالاری تهیه کرده بودم.

منتشرشده در سینمای ایران

هما گویا (سی و یک نما) – هنرمندان زیادی را از نزدیک دیده یا می شناسم اما خسرو شکیبائی جزو آنها نبود. عجیب است که هرگز او را از نزدیک ندیده بودم. او همیشه به عنوان یک بازیگربزرگ برایم بسیار قابل احترام بود اما اینکه چطور انسانی است را نمی دانستم. در سالهای فعالیت رسانه ایم بارها تجربه کردم که بعضی ها را بهتر از هرگز از نزدیک ندید چرا که شخصیت آنها قضاوت در مورد کارشان را تحت الشعاع قرار می دهد و برخی دیگر را باید افسوس خورد اگر از نزدیک هم کلامشان نشد. من خسرو شکیبائی را ندیده بودم اما در مراسم تدفینش شناختم. انگار هزار بار دیده بودمش.

بهانه، بهانه سالروز تولد اوست اما من از مراسم خاکسپاریش خاطره دارم. انگار برای من آن روز، خسرو شکیبائی دوباره متولد میشد.

صبح زود بود که خبر را از "مجید صالحی" شنیدم و شوکه شدم. آن زمان در روزنامه شرق همکاری داشتم. با "احمد غلامی" تماس گرفتم و گفت که خودم شخصا به مراسم تدفینش بروم و از حال و هوای آنجا گزارش بنویسم.

قرار بود "مهدی حسنی" هم بیاید و عکس بگیرد.دوباره گوشی ام زنگ خورد و دوباره مجید صالحی بود که می گفت چقدر مایل است تا من از خسرو شکیبائی مطلب مفصلی بنویسم. به او اطمینان دادم تا فردا آنقدر مطالب گوناگون از معروفترین و مشهورترین هنرمندان و روزنامه نگاران و منتقدین با بهترین خاطره ها و تعریف ها نوشته خواهد شد که من چیزی در آن میان که شایسته باشد نمی توانم بنویسم. من...هیچ خاطره ای جز از هنرش نداشتم.

خواستم تاکسی خبر کنم که همسرم گفت که می خواهد در مراسم شرکت کند و بعد هم دخترم. دخترم که عاشق "رضا" ی خانه سبز در خردسالگیش بود.

خیلی تا بهشت زهرا فاصله داشتیم اما تمام مسیر بسیار شلوغ بود. شماره ی "سهیل نوروزی" را گرفتم. فیلمبردار "خانه سبز". گفت نرسیده به بهشت زهراست اما می خواهد برگردد چون بعید است بشود حتی نزدیک قطعه هنرمندان شد.

حرفش را گوش نکردم. به سختی و با تاخیر به بهشت زهرا رسیدیم. مسیر را کامل بسته بودند.پیاده به طرف قطعه هنرمندان رفتیم. چه خبر بود. اصلا گزارش چه مفهومی می توانست داشته باشد. همه مردم بازیگران این سکانس از پایان فیلم زندگی خسرو شکیبائی بودند. عکاس ها برای شکار لحظه ها روی درخت های کم جان قطعه 88 در حالتی کمین کرده بودند که هر لحظه باید منتظر شکستن شاخه و افتادنشان از آن بالا می بودیم.

از موهای میزانپیلی شده و عاشقان بازیگری و پسرهای موسیخ شده به اندازه ی مراسم تشییع و تدفین این روزهای هنرمندان خیلی خبری نبود. مردم برای دیدن بازیگرها و عکس گرفتن نیامده بودند. برای خودش آمده بودند. آمده بودند تا بگویند: حال ما خوب است اما تو باور نکن".

مردم بودند، هنرمندان بودند و حتی سیاستمداران هم بودند. انگار در آن میان عوامل و سازندگان "خانه سبز" صاحب عزا محسوب میشدند. تنها گروهی که توانسته بودند در محلی که برای تدفین درنظر گرفته شده بود بایستند.

اما حالا عمو خسرو را چطور باید به خانه ابدیش هدایت کرد؟ مگر میشد!!

آمبولانس چند بار تا نزدیک قطعه آمد و دوباره برگشت. پاهایم گزگز می کرد از بس که لگدش کرده بودند. روی پله ی یک شبستان نشستم و نگاه کردم. حالا انگار خسرو شکیبائی را به خوبی می شناختم. لابد او حرف های زیادی از دل میزد که اینطور به دل نشسته بود. لابد او آنقدر خوب بود که جوان های بازیگر آنطور برایش زجه می زدند و مسن تر ها اشک می ریختند.

بالاخره خسرو شکیبائی با تاخیر زیاد به خاک سپرده شد. پیکرش را مجبور شدند از مسیر دیگری و از پشت قطعه به محل دفن برسانند و من بی هیچ گزارشی برگشتم. از هیچکس در مورد او سوالی نکردم اما...او را در مراسم تدفینش شناختم.

 

منتشرشده در سینمای ایران

هماگویا (سی و یک نما)- چهارم عید بود. از پله ها اومد پایین و گفت که شما برید خونه مهدی. پروین رو هم ببرید. من یه چرت می خوابم و بعد میام. ما رفتیم خونه ی مهدی، پروین رو هم بردید. اما او نیومد...

منتشرشده در گوناگون
سه شنبه, 03 فروردين 1395 20:32

یک سکانس ، یک تبریک

 هما گویا - دو روز از "نوروز" می گذرد.نه اینکه "سی و یک نما " قدر نگاه شما را نمی دانست. نه اینکه وظیفه ی خود نمی دانست تا سال نو را به شما عزیزان تبریک بگوید.فقط نمی دانست که در این دنیای "بازی با کلمات" چطورتبریکی می تواند بیشتر به دل شما بنشیند و همخوان با  یک سایت سینمائی باشد تا اینکه....
خانم "پوران درخشنده" در پاسخ به انجام وظیفه ی من برای تبریک سال نو به ایشان ، پاسخی دادند .همان بود که می خواستیم .حالا آن را با تاخیر تقدیم شما می کنم:
 
خداوند قادرترين کارگردانى است که با رسيدن سکانس نوروز مى گويد 
نور ، صدا ، حرکت !
و او زيباترین فيلم هستى را با بازيگرى تمام مخلوقات کليد مى زند.
بهترين نقش را برايتان آرزومندم!
نوروزتان مبارک
از طرف همه ی آنهائی که در سی و یک نما به عشق شما قلم میزنند
 
منتشرشده در گوناگون

هما گویا (سی و یک نما) – دو زمان گفتن یا نوشتن سخت می شود. وقتی برای گفتن ، حرف زیاد باشد و وقتی حرفی برای گفتن نباشد. از بهروز وثوقی گفتن هم بسیار سخت است و البته ...تکراری. بخصوص این سالها و نزدیک شدن به هشتمین دهه زندگی اش  که بیشتر آن حیف شد. حیف نه تنهابرای او که برای ما و سینمای ما که چه سرمایه ای را تلف کردیم و حالا هیچ فرش قرمزی نمی تواند جبران این اتفاق باشد. دیگر هیچکس نمی تواند موهای سفید قیصر را دوباره از نو سیاه کند، دیگر این اسطوره در هفتاد سالگی نمی تواند رضا موتوری شود و کتک خورده، خیابان های تهران را زیر پای غرورش له کند. دیگر نمی تواند "سید" گوزن ها شود و دخل مواد فروش محل را بیاورد . حال با هم دیالوگ های مردی را مرور می کنیم که بقول "ممل آمریکائی" وسط مهرآباد آمریکا پیاده اش کردیم تا پمپ بنزین بخرد.

منتشرشده در سینمای ایران

هما گویا (سی و یک نما) - در میان آنانی  که نماینده مردم کشورم در بهارستان هستند، سی نفر به شهر من تعلق دارند و از میان این سی نفر دو نفر را از نزدیک می شناسم.

منتشرشده در گوناگون

هما گویا (سی و یک نما ) – عین جمله خالق اژدهائی که حتی برلیانه هم نفهمید، از کدام در وارد می شود در رابطه با کم لطفی لیلا حاتمی نسبت به  خبرنگاران این است: "چه لذت عميقى ميبرم از پاسخ هاى شفاف ليلا حاتمى به سوال هاى احمقانه خبرنگارهاى دوزارى". آقای حقیقی! بضاعت رسانه ای ما اجازه نمی دهد تا خبرنگاران گرانتری داشته باشیم، بی نواها ریال می گیرند، نه دلار. خوب هائی هم داریم که اجازه نوشتن ندارند.

منتشرشده در سینمای ایران

هما گویا (سی و یک نما) – کوچه ی بی نام از آن فیلم هائی است که از همان سکانس اول می توان حدس زد که ارزش دیدن دارد. طراحی لباس و گریم باران کوثری و حرکت خوب دوربین محمود کلاری وقتی نا م کوچه را که به واقع" بی نام" است به رخ ما می کشد و کنایه تلخ کوچه ی " علیرضا بی نام"به مخاطب می گوید که هاتف علیمردانی می خواهد برای ما قصه بگوید، از همان قصه هائی که خیلی وقت است در فیلمنامه های ما گم شده.

منتشرشده در سینمای ایران
صفحه26 از37