چهارشنبه, 08 آبان 1392 19:59

فقط یک پرده و چند تماشاچی

نوشته شده توسط
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

فرانک قصاب زاده - جایی هست در تماشاخانه ما، (در پایین ترین طبقه، در گوشه ی قوسی شکل سالن بزرگی که اول قرار بوده ورودی اصلی باشد و بعد یک دیوار سیمانی درست به موازات همان قوس، جلوی تمام پنجره های تمام قدش کشیده شده و فضای خالی و بزرگی بوجود آورده)

 

 

که من برای با تلفن حرف زدن های خیلی خصوصی ام، برای تلفن حرف زدن های خیلی جدی ام، برای مواقعی که به شدت ذوق زده شده ام، برای مواقعی که لازم بوده داد بکشم، برای مواقعی که می بایست زار میزدم و برای مواقع بسیاری ... به آنجا رفته ام و تمام مدت راه رفته ام و حرف زده ام و اشک ریخته ام و البته پیش آمده که بلند بلند هم خندیده باشم.


جایی هست در تماشاخانه ما که تمام سنگ های کف اش، تمام آن پنجره های تمام قدی که چشم اندازش همان  دیوار سیمانی قوسی شکل است، تمام کلید و پریزهای بیرون زده و خاک خورده اش و تمام ستون های خیلی بزرگ و خیلی بی قواره اش، شاهد بوده اند، شاهد تمام آن مواقع ام. همان مواقعی که تمام مدت راه رفته ام و حرف زده ام و اشک ریخته ام و البته پیش آمده که بلند بلند هم خندیده باشم.


جایی هست در تماشاخانه ما که اگر روز قیامتی در کار باشد، میتوانم از شهادت همان ها کمک بگیرم. میتوانم بگویم آی در، دیوار، پنجره ی رو به دیوار سیمانی، شما شاهد بوده اید که تمام این سالها، چه ها گذشته بر من، میتوانم فریاد بزنم آی ستونهای خیلی بزرگ و خیلی بی قواره، شما دیده اید چندبار کمرم خم شدو زانوهایم سست، حتا برای ایستادن، برای همین روی  دوپا ایستادن ساده فقط...
 و شما ستون ها بودید که دستم را گرفته اید. چندبار تکیه دادم به سنگ های خاکی تان و چند بار بعد از ایستادنم فراموش کردم "افتادن و تکیه دادن به دیوار خاکی" را هر بار و باز ادامه دادم بی آنکه کسی پشتم را بتکاند حتی!؟


جایی هست در تماشاخانه ی ما که اگر روز قیامتی هم در کار نباشد، آیینه ای شده برایم به بلندای همان پنجره ی تمام قد رو به دیوار سیمانی، بازتابی از تمام آنچه گذشته بر من تمام این سالها، نه برایم از آینده میگوید و نه گذشته را بر سرم میکوبد، تنها آیینه ای است که یادآوری میکند برایم تمام آن مواقع را. همان مواقعی که تمام مدت راه رفته ام و حرف زده ام و اشک ریخته ام و البته پیش آمده که بلند بلند هم خندیده باشم.


جایی هست در تماشاخانه ی  ما، که فقط یک پرده و چند تماشاچی کم دارد، یک پرده بزرگ مخملی جلوی همان دیوار قوسی سیمانی، که بعد از تمام آن مواقع مذکور، بعد از پایان تمام آن دیالوگ های محزون، آنگاه که دیگر حرفی برای گفتن ندارم و دستی که به جایی بند کنم، درست همان لحظه ای که کمرم خم میشود و روی همان سنگ فرش خاکی زانو می زنم... پرده پایین بیفتد، تماشاچی ها برایم دست بزنند و من پشت پرده اینبار، با خیالی آسوده فارغ از تمام نقش هایم، یک دل سیر اشک بریزم و بگویم تمام شد، بالاخره تمام شد!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید