من يک روز گرم تابستان، دقيقا يک سيزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم»
اما مطمئنم وقتی این جملات شروع و پایانی را مینوشت هیچ تصوری از ۱۳مرداد امسال نداشت.
آب بود که سعید چند مشت به صورت بزند، برق بود که لااقل پنکهی سقفی بچرخد و پنکه دستی برقصد. آن روزها ایرج پزشکزاد میتوانست با قلم و کاغذ قصهاش را ثبت کند و قصهها به تایپ و قصهگوییها به آنتن و موبایل و اینترنت و لب تاب محتاج نبود.
آنتن و اینترنتی که با برق آنچنان رفیق شده مثل جانی در دو بدن . حالا و در این روزای دقیقا نیمهی تابستان، در این ۱۲ و ۱۳ و ۱۴ مرداد، گرما که گرما نیست، خُرما پزونه. به خدا که اگر سعید بود هم حالِ عاشقیت نداشت.
خواستم یادی کنم و ادای دینی به دائیجان ناپلئون و زنده یاد ایرج پزشکزاد و ناصر تقوایی بزرگ و سعید کنگرانی فقید.
کوتاه است، از شما چه پنهان که برق و آنتن و اینترنت نداریم اما خدا را شکر آب هست.