فیلم روایت 12 سال زندگی میسون به همراه وقایع مهم خانوادگی، سیاسی و اجتماعی است که در این مدت بر او و بعضا بسیاری دیگر از آمریکاییها تاثیر گذاشته است.
در سال 2002 میسون اوانس جونیور شش ساله و خواهرش سامانتا با مادر مجردشان الیویا در تگزاس زندگی میکنند. خانواده به همراه الیویا به هیوستن نقل مکان میکنند چون او قصد دارد تحصیلاتش را ادامه دهد تا بدین طریق بتواند کاری مناسب پیدا کند و مخارج زندگی خانواده را فراهم آورد. پدر بچهها از آنها جدا زندگی میکند و آخر هفتهها آنها را به بیرون میبرد تا اینکه پدر و مادر با هم مشاجره میکنند و رسما از هم جدا میشوند. حالا میسون دو سال بزرگتر شده و مادرش به سر کلاس او میرود تا میسون را با استادش بیل ولبروگ آشنا کند. آنها با هم ازدواج میکنند و دو فرزند بیل از ازدواج قبلیاش هم با آنها زندگی میکنند. بیل به الکل معتاد میشود و وقتی رفتارش بچهها را به خطر میاندازد. الیویا بچههای خودش را پیش دوستش میبرد و از بیل طلاق میگیرد. چهار سال دیگر میگذرد و الیویا استاد کالج شده و روانشناسی درس میدهد و با دانشجویی به نام جیم ازدواج میکند.
فیلم جدید لینکلیتر فیلمی چندوجهی است، این چندوجهی بودن خود را در بطن فیلم پنهان میکند و به آسانی خودش را لو نمیدهد به همین خاطر باید فیلم را چندباره به تماشا نشست تا وجوه پنهان را کشف کرد. فیلم به شدت سعی دارد عامل مکان را از فیلم حذف کند. هم اسباب کشی شخصیتهای فیلم از جایی به جایی دیگر و از خانهای به خانهای دیگر، و هم غافلگیری که تماشاگر را رها نمیکند شما دقیقا نمیدانید الان کجاست و این بار میسون در کجا و با چه شکل و شمایلی ظاهر خواهد شد.
این مکانگریزی منجر به بارز شدن عامل زمان در فیلم میشود و زمان جای همه چیز را میگیرد. به این معنا میتوان گفت فیلم درباره زمان است، لینکلیتر باریک بین، به تکاندهندهترین شکل ممکن، گذر زمان را به بیننده نشان میدهد و این اولین نکتهای ست که موجب میشود فیلم او مورد توجه قرار بگیرد، و یک جورهایی جادویی به نظر میرسد. او سیر بزرگ شدن و پیر شدن آدمهایش را به شکلی کاملاً طبیعی، با فیلمبرداری در طول سیزده سال به تصویر میکشد.
دیدن میسون که همینطور بزرگ و بزرگتر میشود و قیافهاش و صدایش جا میافتد، دیدن مادرش که همینطور شکستهتر میشود و همینطور مشاهدهی بزرگ شدن بقیه آدمهای داستان، به خودی خود تصویر تکان دهنده و عجیبیست که لینکلیتر، بدون فاصلهگذاری، بدون نوشتن سالهای سپری شده، بدون حتی تمهیداتی مثل فید اوت یا موارد دیگر که عموماً برای گذر زمان در سینما از آنها استفاده میشود، بدون همه اینها به تصویر میکشد تا گذر زمان را خیلی بیپردهتر و با تمام واقعیتهای تکاندهندهاش ببینیم.
وقتی میسون نوجوان با چهرهای کودکانه و موهایی کوتاه به اتاق میرود و روز بعد، میسونی قد بلندتر، با چهرهای جا افتادهتر و موهایی بلندتر و صدایی دورگه از اتاق بیرون میآید، گذر زمان را با تمام وجود حس میکنیم و این جادوی فیلم است، چرا که فیلم دغدغه همیشگی آدمها را جلوی چشمش میآورد.
خیلی از ما، زیاد فیلمهای دوران گذشتهمان را مرور میکنیم، اگر خانواده خوش ذوقی داشته باشیم که مراحل بزرگ شدن ما را با یک دوربین ساده فیلمبرداری کرده باشند، خیلی از ما با دیدن این فیلمهای تاریخی، با دیدن خود کودکمان، خود نوجوانمان در آستانه مدرسه رفتن، خود جوانمان در جشن تولدمان مثلاً، حس عجیبی به گذر زمان پیدا میکنیم. اصلاً همین تغییر و تحول فیزیکی ما، حتی برای خود ما هم گاه باورنکردنی میشود. و شاید حتی گاه با نگاهی کلی به آنچه که گذشته، حسرت بار به آنچه که تاکنون اتفاق افتاده نگاه کنیم و شاید حتی از اینکه ببینیم چگونه بودهایم و حالا چقدر زمان رفته و به چه رسیدهایم، ترس هم برمان دارد. و این فیلم با یک ایده غریب، این گذر زمان را در دو ساعت خلاصه کرده و پیش رویمان گذاشته.
ما با دیدن میسون یا خواهرش که حالا برای خود سن و سالی پیدا کردهاند ـ وقتی به تصاویرِ ابتدایی فیلم برمیگردیم و کودکیشان (کودکیِ واقعیِ خودشان) را به یاد میآوریم ـ به شدت تحت تاثیر قرار میگیریم و کارکرد این، مثل همان فیلمهای خانوادگی خودمان است، انگار گذر عمر خودمان را دیدهایم و در این گذر، همچنانکه ترسیدهایم و متعجب شدهایم و سر در نیاوردهایم که "چطور شد که اینطور شد!"، همچون مادر میسون، گاه دچار تردید نسبت به آنچه که گذشته هم شدهایم؛ مادر جایی در انتهای فیلم، وقتی حالا دیگر چهره تکیدهای پیدا کرده، با دیدن میسون جوان که دارد آماده میشود که از پیش او برود (برود شهری دیگر برای دانشگاه)، ناگهان میزند زیر گریه و جمله عجیبی میگوید: «فکر میکردم بیشتر از اینا باشه.» و این جملهای کلیدیست که ما خیلی وقتها پیش خود تکرار کردهایم وقتی که به عقب بازگشتهایم. همیشه فکر میکردیم بیش از اینها باید باشد و در آن لحظهی انتهایی، تردید و ترس برمان میدارد که آیا فقط همین بود؟ زندگی ما چه شد؟ ما دنبال چه بودیم؟ و حالا چرا اینجاییم؟ و در اینجاست که وارد جنبه دیگری از مفهوم اثر میشویم که اتفاقاً با گذر زمان معنا پیدا میکند؛ استفاده از زمان. نکتهای که ما انسانها هیچ وقت نمیتوانیم به تمامی از آن راضی باشیم. فیلم میگوید: «نمیشه از همین چیزی که داریم، لذت ببریم؟» و البته با زیرکی به این سئوالِ خودش، جواب واضحی نمیدهد و حتی در انتها، با این جمله که : «این زمان است که ما را تحت سلطه خود دارد» موضوع را پیچیدهتر (بخوانید تلختر) هم میکند. زمان، خواهی نخواهی، میگذرد و اینکه فکر کنی چیزی به دست آوردهای یا نه، قطعاً بستگی به خودت دارد و شاید نزدیکترین شخصیت داستان به روح و مفهوم کلی اثر، همانا پدر میسون باشد؛ مردی که قدر لحظات را میداند.
فیلم "پسرانگی" لینکلیتر، به فیلم "درخت زندگی" ترنس مالیک هم بیشباهت نیست و میتوان مولفههای یکسانی را در هر دو فیلم سراغ گرفت. درخت زندگی با جملهای شروع میشد که نجات را در دو راه خلاصه میکند: راه طبیعت و راه رحمت. راه پدر و راه مادر. پدر قانون زندگی و یا در واقع قانون طبیعت است و مادر راهی برای بخشیدن. داستان با خبر مرگی آغاز میشود که در ادامه شاهد نحوه تاب آوردن و تحمل این خبر به تصویر کشیده میشود و این ضربه عاطفی گسستی در زندگی ایجاد میکند پدر و مادر هر یک به نحوی با این خبر سر میکنند. اما پسر خانواده؛ جک که حالا معمار موفقی شده، هنوز نتوانسته ویرانی درگذشت برادرش را تحمل کند و فیلم در واقع سعی دارد جک را به پذیرش یکی از آن دو راه نزدیکتر کند. در "درخت زندگی" جک در بین راه مادر و راه پدر سرگردان است و برای رهایی یافتن باید دست به انتخاب بزند. در "پسرانگی" هم میسون در پیش روی خود راه پدر و کسانی که به نام ناپدری در زندگی او سبز میشوند و میروند، و راه مادر که همیشه ثابت است و سراسر از خود گذشتگی و مسئولیت پذیری نسبت به فرزندانش است، باید دست به انتخاب بزند. تغییر و تحول شخصیتها در هر دو فیلم باعث رسیدن به پختگی و انتخاب راهی میشود که آنها را از سرگردانی رهایی میبخشد. لینکلیتر هم مثل مالیک به مطرح کردن سوالهای فلسفی درباره گذر زمان، خانواده و هویت و ضمیر ناخودآگاه علاقه دارد، اما برخلاف کارگردان درخت زندگی، از دخالت مستقیم در روند شکلگیری اتفاقات پرهیز میکند. و به طور عمدی با سیر ناخودآگاهی زندگی شخصیتها همراه میشود. از این جهت سنگینی حضور کارگردان در فیلم پسرانگی احساس نمیشود. برخلاف درخت زندگی، در اینجا با روایتی ساده روبرو هستیم که گاه به گزارشی مستند تبدیل میشود و راویاش سعی میکند در پشت جریان طبیعی تصویرها پنهان شود و بزرگی را در خود زندگی جستجو کند نه در قالبی که جلوههای زیست آدمها را به تصویر میکشد. راوی در این مستند زندگی یک پسر او را آزاد میگذارد تا راه و هویت خودش را بیابد و با زندگی کردن به خودش برسد. فیلم قسمتی از زندگی میسون را روایت میکند و او با گذر از این دوران رستگار میشود. پاسخ فیلم برای انتخاب یکی از دو راه نجات و رستگاری، گذر از یک مرحله تکاملی و پای گذاشتن به مرحله بعد است که میسون به آن میرسد. "مثل لحظهای که ما را میرباید، زمان ثابته، اون فقط انگار همیشه همین الانه، میدونی؟"
مشخصات فیلم پسرانگی (Boyhood)
کارگردان و نویسنده: ریچارد لینکلیتر
مدیر فیلمبرداری: لی دانیل، شین کلی
تدوین: ساندرا آدر
بازیگران: ایلار کولترین (میسون اوانس جونیور)، پاتریشا آرکت (الیویا اوانس)، لورلی لینکلیتر (سامانتا اوانس)، ایتن هاوک (میسون اوانس سینیور)، لیبی ویلاری (مادربزرگ میسون)، مارکو پرلا (بیل ولبروک)، براد هاوکینز (جیم).
محصول 2014 آمریکا، 164 دقیقه.
عادل متکلمی آذر
دیدگاهها
ولی نفهمیدم شوهر سوم مادره چی شد یهو غیب شد ،ازدواجشون موفق بود که؟؟ جواب بدید ممنونم