داستان فیلم "در دنیای تو ساعت چند است؟" من را به یاد یک ترانه ی کانتری قدیمی می اندازد که دختر در ایستگاه دور شدن قطار را تماشا می کرد و برای از دست دادن عشقش می گریست که متوجه شد جوانی در کنار او ایستاده و در گریستن همراهیش می کند. دختر ،جوان را نمی شناخت و جوان برای معرفی خود گفت: "تمام سالهائی را که تو در انتظار عشق او بودی، من در کنارت و در انتظار عشق تو بودم".
از همان سکانس های اول فیلم حس می کردم که می توانم با این فیلم ارتباط برقرار کنم و زمزمه های آن ترانه ی قدیمی "کنی راجرز" را هم می شنیدم. بخصوص در سکانسی که فرهاد در مورد کتش که گلی هرگز آن را تن او ندیده بود می گفت اما در پایان احساس می کردم که فیلم مرا راضی نکرده است.چیزی در قصه کم بود . بیشتر از همه اینکه فیلم ایرانی نبود و به دنیای ما تعلق نداشت.
بازی لیلا حاتمی و علی مصفا را در کنار هم از زمان فیلم "لیلا" بسیار دوست داشتم اما حالا مدتی است که حس می کنم با دو کارآکتر بیگانه رو به رو هستم و جنس بازی و سبک زندگی شان هرگز یادآور یک زندگی ایرانی نیست. این حس در "پله آخر" و همین فیلم به اوج میرسد. انگار هر دو در این شهر توریست هستند. در دنیای این زوج انگار واقعا زمان و ساعت مفهوم ندارد و حتی مکان. مکان بافت قدیمی و زیبائی از یکی از قدیمی ترین شهرهای ایران است.بازار ،بازار ماهی فروش های شهرمرکزی از خطه ی گیلان است اما همه ی فیلم مثل همان پنیرفرانسوی دست ساز فرهاد بومی نیست. مثل تکرار کلمات فرانسوی توسط دوقلوهائی که وصله ای ناجور به ساختار سنتی رشت و قصه هستند.
در فیلم های علی مصفا و لیلا حاتمی جلوه های ناب و ساده بصری همیشه چشم نواز ومتفاوتند. درست مثل اجناس قدیمی که امضای پدر بود در فیلم ها و حالا امضای دختر و داماد هم شده وحتی سبک نما و چیدمان خانه واقعی این زوج که در پله آخر دیدیم هم برگرفته از همین سلیقه است اما من این همه عشق به گذشته و فرهنگ ناب ایرانی را در کنار رفتارهای فرنگی درک نمی کنم و به همین دلیل این اواخر واقعا حس می کنم که فیلم هایشان را نمی فهمم حتی اگر نام کارگردانش به جای علی مصفا ،منتقد سختگیرو با سابقه سینما "صفی یزدانیان" باشد.
فرهاد در تمام سالهایی که عشق تمام دوران زندگیش گلی در فرانسه بوده، این کمبود را با همنشینی با مادر گلی (حوا) جبران می کرده، تمام آنچه را که گلی دوست داشته می آموخته تا بتواند با دنیای او نزدیک باشد و بداند که در دنیای او ساعت زندگی چند است. فرهاد زبان فرانسوی یاد گرفته و حالا این زبان را تدریس می کند وطرز تهیه پنیر فرانسوی را هم می داند و در پاسخ به سوال حوا که می پرسد: "چرا پنیر فرانسوی!؟" می گوید: " خوبه شما هم همان صبحانه ای را میل کنید که دخترتان آن سوی دنیا می خورد". او حتی صدای گلی را ضبط کرده و مدام گوش میدهد.
در مورد شخصیت پردازی گلی که درونگرا بودن آن به شخصیت واقعی لیلا حاتمی نزدیک است به عمد هیچگونه نماد خاصی نمی بینیم و به عمد شخصیت پردازی نمی شود که می تواند نکته مثبتی هم برای قصه باشد . اینکه حس می کنیم او هم در این بیست سال زندگی سراسر خوشی نداشته و حتی در ارتباط با مرد فرانسوی که فقط صدای اورا می شنویم هم سردی یک رابطه را می توانیم حس کنیم و در سکانسی که سر خاک مادر می رود تنهائی را در هق هق گریه هایش ببینیم.
در زمان حال که گلی به رشت بازگشته، مادرش دیگر زنده نیست و ما او را در خاطرات فرهاد و در گذشته ای که به ظرافت در لابلای فیلم جای گرفته است می بینیم و اگر تغییر گریم علی مصفا (موهایش که ریخته است ) نباشد شاید کمی طول بکشد تا متوجه شویم قصه به صورت خطی روایت نمی شود.
بهترین سکانس های فیلم زمانی است که فرهاد جوانه زدن نهال عشقش به گلی را از دوران کودکی روایت می کند و اینکه چطور این عشق در طول زمان بیشتر و بیشتر می شود و فرهاد به جز گلی هیچکس را نمی بیند و گلی همه چیز و همه کس را می بیند به جز فرهاد.
"در دنیای تو ساعت چند است ؟" فیلمی خوش ساخت با داستانی معلق است که بیننده ی عادی و کلاسیک را خیلی راضی نمی کند و موقعیت مناسبی است تا منتقدین با نگاه برتر بیش از آنچه که درخور است از این فیلم تعریف و تمجید کنند اما در یک ویژگی همه ی مخاطبان و با هر سلیقه ای هم نظر خواهند بود و آن موسیقی کم نظیرش است." کریستف رضاعی" که متولد فرانسه است، قطعاتی شنیدنی از موسیقی محلی گیلانی را با تنظیم و میکس مجدد به کار گرفته است تا داستان بیشتر به حال و هوای گیلان نزدیک شده باشد. از جمله قطعات شنیدنی، موسیقی برگرفته از یک ملودی باکویی که با اشعار "حسن عاشورپور" و اجرای "روزبه رخشا" شنیدنی و ماندگار است.