جمعه, 07 آذر 1399 23:58

به بهانه درگذشت پرویز پورحسینی/ هنوز از گوشه‌ی چشم نگاهت می‌کنم

نوشته شده توسط
این مورد را ارزیابی کنید
(3 رای‌ها)
به بهانه درگذشت پرویز پورحسینی/ هنوز از گوشه‌ی چشم نگاهت می‌کنم به بهانه درگذشت پرویز پورحسینی/ هنوز از گوشه‌ی چشم نگاهت می‌کنم

هما گویا / سی و یک نما - چهار سال پیش بود و جشن انجمن منتقدین. همان جشنی که کلیپی از پیشکسوتان سینمای ایران پخش و چند بار به بازی های عزت الله انتظامی اشاره شده بود و نامی و تصویری از جمشید مشایخی نبود و ایشان با آن ظاهر تکیده و نحیف که بیماری اش را فریاد میزد به روی صحنه رفت و اعتراض کرد به اینکه چرا باید به پیشکسوتان بازیگری چنین توهین شود و چرا کلا باید به یک بازیگر لقب " آقای بازیگر" داد.

 نگاهم به پرویز پورحسینی بود که لبخندی میزد و معلوم بود که از واکنش تند آقای مشایخی چندان خوشنود نبود. اما وقتی "سوپر استار" جوان برای گرفتن تندیسش روی سن رفت و کلا جمشید مشایخی را نابازیگری که فقط بلد است نقش پیرمرد را بازی کند خواند، باز هم زیر چشمی به چهره ی پرویزپورحسینی نگاه کردم. این بار اصلا خوشنود نبود. "فرزاد حسنی" مجری برنامه، مرتب از خبرنگاران می خواست که این اتفاق ها را پوشش ندهند و البته به ثانیه ای نگذشت که گفته های آقای مشایخی رسانه ای شد اما اصحاب رسانه حرمت سوپراستار جوان سینما را داشتند و حرف های وی را نشنیده گرفتند. چرا که استاد رفتنی بود و سوپراستار ماندنی. خیلی دوست داشتم به بازیگر خوب سینمایمان که حالا بازیگر مورد علاقه من هم بود بگویم، آقای مشایخی نقش های شاخص زیادی دارند حتی اگر "خان دایی" بودند در "قیصر" و در میانسالی پیر. حتی اگر ناصرالدین شاه بودند و شازده احتجاب.

و اما چرا در تمام این مراسم نگاهم به آقای پورحسینی بود، قصه ای دارد.

این مراسم در خانه هنرمندان خیابان وصال برگزار میشد و مدعوین داخل راهروها بودند و دو مامور جوان جلوی درب سالن ایستاده که فقط هنرمندان اجازه داشتند زودتر وارد سالن بشوند. بازیگران وارد میشدند و عمدتا جوان های سال های اخیر و صاحبان چهره. استاد پورحسینی هم آمد که داخل برود اما حراست اجازه نداد و گفت که فعلا فقط هنرمندان وارد می شوند و او با آرامش تمام فقط گفت: "بله" و گوشه ای از راهرو ایستاد. سراغ حراست رفتم و گفتم:

- می دانید، تمام کسانی رو که به عنوان هنرمند راه دادید در حقیقت شاگردان ایشان هستند.

با ناراحتی پاسخ داد:

-گفتم چهره شون آشناست!!

پیشنهاد دادم که برود و دلجویی کند و البته دعوت به سالن.

مامور حراست استقبال کرد، چند قدمی که دور شد پرسید:

- اسمشون چی بود؟

و من گفتم:

-مهم نیست. شما استاد صداشون کنید.

و من همیشه به بزرگی او در این سال ها فکر کردم. بی ادعا و بی سر و صدا درس گرفته بودم از ایشان و هنوز هم از گوشه ی چشم به بزرگی وی نگاه می کنم.

روحش شاد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید