ایده ی تاسیس یک کمپانی تئاتر و راه اندازی سالنی برای اجرا از همان جلسات ابتدایی تشکیل گروه" تمس" به ذهن مصطفی رسید یا شاید هم ریشه در گذشته داشت و آنجا سر ریز شد و مطرح... ما هم استقبال کردیم... این مایی که میگویم از چندین نفر تشکیل می شد که بعدتر جا زدند یا نرسیدند یا اجراهای حرفه ای با کارگردان های مطرح را به ایستادن پای رویاها و ایده پردازی های ما ترجیح دادند و طبیعتا از گروه جدا شدند.
توی یکسال گذشته " هستی حسینی" و "مصطفی کوشکی" تمام زندگی خودشان را صرف تحقق رویایی کردند که دیگران فکر نمی کردند یک روز محقق شود. دست خالی و با هیچ شروع کردند و تنها حامیشان خدا بود و خانواده و تعداد انگشت شماری از دوستان. و فقط خدا می داند که چه مرارتها کشیدند و چه سنگ اندازی هایی سر راهشان شد. لحظه لحظه ی این یکسال برایشان سالها طول کشید اما ...
شب بیست و ششم بهمن ماه دلم می خواست پرواز کنم تا خیابان "رازی" ...
تمام چراغ قرمزها و توی ترافیک گیرکردنهای خیابان "انقلاب" برای من مثل یک عمر گذشت. از" نوفل لوشاتو" پیچیدیم توی رازی و چراغ های روشن "ساختمان پنجاه" از دور بشارت اتفاقات مهم و دل انگیزی را می داد. نمی دانم چطور کرایه را حساب کردم و چطور خودم را رساندم توی ساختمان. بوی رنگ و چسب و ... ساختمان کلنگی دیروز حالا حسابی نونوار شده بود ... خودم را رساندم توی سالن. بچه ها داشتند روی دکور کار می کردند. چهره هاشان خسته بود اما من می دانستم که توی دلشان چه خبر است ... قرار بود افتتاح سالنشان با اجرای نمایش از یک گروه دیگر مقارن شود اما کارشکنی ها و مشکلاتی که سر راهشان قرار گرفته بود باعث شد تا تصمیم به اجرای نمایش" باد شیشه را می لرزاند" کاری از گروه خودمان را بگیرند. این مسئله باعث شد تا سختی های بیشتری بکشند چون آماده سازی سالن و تجهیزات همراه با تمرینات نمایشی که آخرین بار سال گذشته در جشنواره ی تئاتر فجر روی صحنه رفته بود وقت و انرژی و توان بسیاری می خواست آنهم توی این مدت محدود...
"فرهاد اصلانی" هنرمند کاربلد و استاد مسلم بازیگری آمده بود برای افتتاح سالن. حرفهایی هم زد که از جنس حرفهای ما بود و بیانگر آنکه او هم درد کشیده و سختی کشیده ی همین راهی است که ما رفته ایم توی این چند سال...
چه استقبالی هم شده بود حتی از ظرفیت سالن هم بیشتر. بچه ها که شروع کردند به اجرا همه اش پیش خودم فکر می کردم که کاش همه ی سالنهای نمایش این کشور همیشه همینطور پر از تماشاگر باشد. آخر ما تئاتری ها نفسمان بند نفس های این تماشاگران است. آخ که اگر می شد ...
اجرا که تمام شد... مصطفی گریه اش گرفت ... بالا را نگاه کردم... توی اتاق نور... دیدم که هستی هم شانه هایش می لرزد از گریه... من هم به اشکهایم اجازه دادم که بریزند پایین... اشک شوق بود و اشک ... بابت همه ی لحظه های سخت و طاقت فرسای سال های گذشته ... می دانید این زوج هنرمند بلاخره به رویای خودشان و هم گروهی هایشان جامه ی عمل پوشانده بودند ... بله ... موفق شده بودند ... رویای ما ... داشتن خانه ای برای یک تئاتر مستقل ... "تئاتر مستقل تهران" ...